خاطرات یواشکی
فک کنم عاشگ کفشاشه
جمله فک کنم تازه به دهن آقا شیرین اومده و تو اکثر جمله هاش استفاده می کنه عاشگ هم به همچنین توی سفر به اصفهان، نیوشا توی خونه کفش پوشیده بود، سبحانم به باباش گفت: بابا فک کنم عاشگ کفشاشه!
نویسنده :
مامان مریم
5:59
امروز سبحان
امروز بعد از ظهر برای خرید رفتیم بیرون... معمولا از سبحان می پرسم که چی بخریم، جواب امروزش یه چیز بامزه هم داشت که تا حالا نشنیده بودم... « هستی» بحلیم... منظورش هستی بخریم بود. هستی خانم دخترآقا وحید دوست بابا امیره و دو سال از آقا سبحان گل مامان بزرگتره و حس بزرگتری وحمایت و یه جورایی هم مامانی داره به سبحان بعد خرید قرار شد که بعد شام بریم خونه عمو « بوید: وحید» بابای هستی برای شام رفتیم سیراب شیردون خوردیم و آقا سبحانم بجای سیرابی، زبون و پاچه و تیلیت خورد. ماشالله خیلی هم دوست داره عکسشو حتما بعدا می ذارم، چون بایدحجمشون کم بشه و الان هنوز نتونستم. بعد شام هم رفتیم خونه عمو وحید و یکی ...
شروع گرفتن پوشک از سبحان
امروز اولین روز شروع این پروسه خطیر در زندگی پسرمه. از صبح تا الان که فقط یکبار توی دستشویی جیش کرده و سه بار لباسشو کثیف کرده. هنوز فرشهای خونه رو که شسته بودیم پهن نکردم. تصمیم گرفتم تا پایان این پروسه پهنشون نکنم... امیدوارم خیلی زود به نتیجه برسیم... آمین
دورهمی خاله یاسمن
دیروز دورهمی مامانای گل نی نی سایت بود و من و سبحانم رفتیم.
شیرین زبونیای جدید
تازگیا آقا سبحان از کلمه های جدید و جمله بندیای خاص فراتر رفته و شعر می خونه امشب شبکه هدهد شعر حسود هرگز نیاسود رو پخش می کرد که سبحان اینطوری تکرار می کرد: هنوز هگس نیاسوووووو یه جمله خوشمزه دیگه هم اینه که دست منو می گیره و می گه: بلیم هابم بازی کنیم، ینی بریم با هم بازی کنیم.
نویسنده :
مامان مریم
0:33
اولین تجربه سینما
روز مادر برای اولین بار عزیز دل مامان سینما رفتن رو تجربه کرد. ۳۰ فروردین ساعت ۸/۳۰ قرارشد برای دیدن فیلم چ (چمران) بریم پردیس ملت، اما چون دیر رسیدیم قرار شد برای سانس ۱۱ برگردیم. رفتیم سعادت آباد و غذا گرفتیم و آقا سبحان کباب انتخاب کرد. تابقیه غذاها آماده بشه حضرت آقا تو ماشین شامشو خورد. مامان جون لقمه لقمه کبابشو بهش داد. وارد سالن که شدیم طبق معمول بازرسی شروع شد و بارها و بارها از پله ها بالا و پایین رفت تا بالاخره تبلیغات اول فیلم شروع شد. ساکت و آروم نشست وبا دقت نگاه کرد. فیلم خیلی طولانی بود و بعد حدود یکساعترفت بغل مامان جون و چون صحنه های جنگ بود باباجون و مامان جون حواسشو پرت می کردن و می خندوندنش...
بعد مدتها
بالاخره تونستم روی این تبلت با اوپرا راهی برای نوشتن خاطرات گلم پیدا کنم این روزابرای من قشنگ ترین روزای زندگیمن گلم حرف می زنه و برام شعر می خونه از امروز انشالله مدام خاطراتش ثبت می شه از ۱۶ام فروردین کلاس زبان داشتم و سبحان هر روز صبح تا عصر مهمون مامام جونش بوده. یه روز صبح که داشتم حاضرش می کردم گفت: مامان جون خیلی خیلی مهربونه، به زبون خودش: " مامان جون حلی حلی مهربونه"
بعد مدتها
بالاخره تونستم روی این تبلت با اوپرا راهی برای نوشتن خاطرات گلم پیدا کنم این روزابرای من قشنگ ترین روزای زندگیمن گلم حرف می زنه و برام شعر می خونه از امروز انشالله مدام خاطراتش ثبت می شه از ۱۶ام فروردین کلاس زبان داشتم و سبحان هر روز صبح تا عصر مهمون مامام جونش بوده. یه روز صبح که داشتم حاضرش می کردم گفت: مامان جون خیلی خیلی مهربونه، به زبون خودش: " مامان جون حلی حلی مهربونه"